شناسهٔ خبر: 113839 - سرویس جامعه
نسخه قابل چاپ منبع: جام جم

اندوه ماندگار منا به‌ روایت شاهدان عینی

سردخانه اجساد قربانیان حادثه منا حج امسال پر از حادثه بود. روزی که جرثقیل‌ها سقوط کرد و فیلم‌های متاثرکننده‌اش از متلاشی شدن مغز یک حاجی و دست و پاهای قطع شده حجاج منتشر شد، سلسله غم آغاز شد. اما غم بزرگ روز عیدقربان سر رسید و سایه انداخت بر هزاران حاجی احرام‌پوش‌.

به گزارش «نماینده» آنهایی که از این فاجعه جان سالم به در برده اند حالا شده اند راوی غم، غم از دست دادن یک عزیز، دلهره گم کردن همراهان، بی خوابی ها، از خود بیخود شدن ها و دلشوره های وقت و بی وقت. شاهدان عینی فاجعه منا گرچه زنده مانده و از گرداب مرگی فجیع خلاص شده اند، اما صحنه های آن روز از ذهنشان پاک نخواهد شد؛ نجات یافته های حج ۹۴ اندوهی ماندگار در سینه دارند.

مسعود سیاح گرجی، قاری قرآن:

نیرویی غیرارادی زنده نگه ام داشت

روز عید قربان برای کاروان قاریان قرآن از صبحانه خوری صبح زود و حرکت به سمت جمرات آغاز شد. این رسم معمول کاروان قاریان بود، اما امسال شنیده بودیم که عربستان به صورت شفاهی اعلام کرده کاروان ها ساعت ۹ به بعد حرکت کنند البته نه الزاما، بلکه به عنوان یک پیشنهاد. (این الزام در روزهای دوم و سوم به طور رسمی ابلاغ شد و معتقدم اگر این الزام در روز اول هم ابلاغ می شد شاید کسی نمی رفت) به این ترتیب ما قبل از ساعت ۹ به سمت جمرات حرکت کردیم و اتفاقا سربازهای سعودی نیز در ابتدای راه بودند و برخوردی با ما نداشتند، یعنی از ورود به خیابان بسته شده، جلوگیری نمی کردند. گروه ما حدود ۱۸ نفر بود که ابتدای مسیر با هم بودیم و کم کم از هم فاصله گرفتیم، ولی همچنان در شعاع دید همدیگر بودیم. من، محسن حاجی حسنی کارگر و حمید شاکرنژاد با هم بودیم و تقریبا جلوتر از بقیه حرکت می کردیم که بعد از مدتی تراکم به حدی زیاد شد که حتی نمی توانستیم دست هایمان را بالا بیاوریم. از اینجا به بعد فاجعه در حال شکل گرفتن بود و افراد ضعیف تر مثل پیرمردها و پیرزن ها و افراد کوتاه قد به دلیل تراکم و ازدحام بیش از حد به زمین می افتادند و با سقوط هر نفر، چند نفر از اطرافیان نیز رویش می افتادند. خیابانی که حجاج در آن گیر افتاده بودند حدود ۱۰ متر عرض داشت، اما در دو طرف آن چادرهای مربوط به بعثه کشورهای مختلف برپا شده بود و نرده های حایل چادرها نیز راه حجاج را بسته بود.

در همین حین بود که عده ای از مردم از نرده ها و چادرها بالا رفتند و رعب و وحشت در حال مستولی شدن بر جمعیت بود در حالی که بالگردهای سعودی نیز در حال پرواز روی جمعیت بود؛ این بر وحشت جمعیت اضافه کرد. در این گیر و دار پیرزنی را دیدیم که به زمین افتاده، یکی از دوستان قاری به من گفت بلندش کنیم و او را به گوشه ای ببریم که خودش این کار را کرد. اما بعد از جابه جا کردن پیرزن وضعیت ما به مراتب بدتر شد و ما گروه قاری از هم جدا شدیم و محسن حاجی حسنی کارگر (از متوفیان کاروان قاریان) با موج جمعیت دور شد.

در آن لحظات به هر سمتی که نگاه می کردم بوی مرگ می آمد، چند بار بار شهادتین و انا لله و انا الیه راجعون را هم زمزمه کردم. اما یک لحظه تصمیم گرفتم به سمت نرده ها بروم، با یک حرکت و پس از جا گذاشتن دمپایی و بیرون آوردن حوله بالاتنه احرام، خودم را به نرده ها رساندم، همه تلاشم بر این بود که زیر دست و پا له نشوم چون یک لحظه غفلت برابر بود با له شدن زیر پای مردم. اما کنار نرده ها وضعیت به مراتب بدتر بود و سیاهپوست های آفریقایی با هیکل های درشت از نرده ها آویزان شده بودند. فشار کشنده بود، حال خودم را نمی دانستم، فقط یادم مانده با صدای بلند یک یاحسین و چند ذکر دیگر سردادم و مردی تنومند دست من را گرفت و مرا چند متر آن طرف تر از جمعیت روی زمین انداخت. در آن فاجعه جان مردم به حراج گذاشته شده بود. ما در چنین وضعیتی بودیم و مأموران در حال نظاره بودند و با بلندگوهای دستی به جمعیت می گفتند برگردید. با این حال برای چند دقیقه حجاج تصمیم گرفتند بنشینند و این تصمیم خودجوش دسته جمعی باعث شد از تلاطم و ایجاد موج و له شدن مردم زیر دست و پا جلوگیری کند. البته هجوم جمعیت یک طرف و تشنگی سویی دیگر. بعد از این فاجعه و به علت ماندن در زیر آفتاب، بدنم به حدی داغ شده بود که دستم را می سوزاند. خواب عجیبی در آن لحظات بر من غلبه کرده بود. به یکی از حجاج گفتم من ۱۰ دقیقه می خوابم بعد بیدارم کن، همان شخص گفت چشم هایت را که ببندی تمام کرده ای، واقعا هم راست می گفت. سطح هوشیاری ام پایین آمده بود و تحمل این وضعیت بسیار سخت بود.

با این که خیل کشته ها را می دیدم، اما فکر می کردم چون خودم زنده ام بقیه نیز زنده اند. من دو سه بار واقعا کم آوردم و برای مرگ آماده شدم، اما هر بار نیرویی غیرارادی مانع مرگم می شد.

 

سیدرزاق امیری، جانباز قطع نخاع:

نذر کردم گرسنه ها را سیر کنم

من جانباز قطع نخاع هستم، بازمانده عملیات رمضان سال ۶۱ . برای همین به برادرم نیابت دادم که به جای من به رمی جمرات برود. ساعت ۸ صبح عید قربان صبحانه خوردیم و حاجیان برای سنگ اندازی به شیطان عازم شدند. من در چادرمان نشسته بودم که معاون رئیس کاروان آمد و گفت برای حجاج مشکلی پیش آمده، دعا کنید. او سربسته گفت ولی همین اشاره کوتاه برای نگرانی ما کافی بود. چند دقیقه بعد شنیدیم که عده ای از حجاج زیر دست و پا له شده اند.

آنهایی که توان حرکت داشتند برای سرکشی اوضاع به محل حادثه رفتند، اما من از سینه فلج هستم و نتوانستم؛ نگرانی برادرم داشت از پا درم می آورد. در همین اثنا مردی با چهره نگران، گرمازده، با چشم هایی معلق، بدنی خراشیده و با لباس احرامی گل آلود و ریش ریش مثل مرده ای که از قبر برخاسته، به چادر ما آمد. او می گفت خیابان ها با اجساد و زخمی ها فرش شده، تخمین هم زد که نزدیک ۱۰ هزار نفر کف خیابان ها افتاده اند. اینها را که شنیدم بیشتر نگران برادرم شدم، اما بازهم امید داشتم برگردد؛ چشمم را از در چادر برنمی داشتم. در کاروانمان یک حاجی بختیاری داشتیم که جزو حجاج نجات یافته بود، با حالی زار به چادر برگشت و وقتی حالش جا آمد روی بدنش لکه ها و آلودگی هایی را نشان داد و گفت اینها گوشت و پوست و چربی بدن مرده هاست، می گفت خودش دیده که نزدیک به ۵۰ نوزاد شیرخوار آفریقایی که مادرانشان آنها را به پشتشان بسته بودند، زیر دست و پا له شده اند.

او که اینها را گفت به خاطر برادرم آرام و قرار نداشتم و باور کرده بودم که او هم جزو کشته هاست. ولی نزدیک ظهر برادرم با ظاهری پریشان و چهره ای ورم کرده و قرمز از گرما به چادر برگشت، اول فکر کردم خیالاتی شدم، اما او واقعا زنده بود. گویا برادرم در ازدحام جمعیت توانسته بود خودش را به آهن یکی از چادرها برساند و از آن بالا برود، بعد هم از یکی از کلمن ها تکه یخی برداشته و روی سرش گذاشته و بعد از آن هم بیهوش شده بود. برادرم می گفت دیده که دو زن سیاهپوست زیردست و پا له شده اند و فریادهایشان به جایی نرسیده.

با این حال حجاج ایرانی کمک زیادی به مجروحان و حجاج گرفتار کردند. همان حاجی بختیاری که ورزشکار و قوی هیکل بود آدم های زیادی را از زیر دست و پا نجات داد، یکی هم می گفت با یک بطری آب توانسته ۱۰ نفر را احیا کند، یک جوان اهل خرم آباد هم بود که تقریبا ۵۰ نفر را نجات داد به این صورت که زانو زد و حاجی ها پا روی زانویش گذاشتند و از چادرها بالا رفتند. با این حال حجاج ایرانی اندوه عمیقی داشتند، حتی آنهایی که کشته نداده بودند، حتی هنگام صرف غذا هم اشک و ناله بود. من نذر کردم اگر برادرم سالم و زنده از رمی جمرات برگردد به ۱۴۰ فقیر غذا بدهم که خوشبختانه او روز بعد از عید رمی جمرات کرد و سالم برگشت و غذاها نیز میان فقرا تقسیم شد.

محمدعلی ناصری، عضو گروه تواشیح باقر العلوم:

اشهدم را گفتم، انگار قیامت بود

روزعید قربان، نماز صبح را خواندیم و وسایلمان را جمع کردیم و به سمت منا رفتیم. ساعت ۷ و ۳۰ دقیقه صبح به چادرحجاج ایرانی رسیدیم، صبحانه را خوردیم و همراه چند قاری و اعضای گروه تواشیح (گروهمان ۱۰ نفر بود) به سمت جمرات حرکت کردیم. تراکم جمعیت ازهمان ابتدای راه ملموس بود، با این حال حرکت روان وعادی بود. رفته رفته اما حرکت سخت شد و کنکاش که کردیم متوجه شدیم سعودی ها در حال هدایت جمعیت به سمت خیابانی باریک و تنگ هستند. وارد این خیابان که شدیم ازدحام شدید شد، با این حال هرچند ثانیه یکبار می توانستیم یک قدم برداریم. ولی بتدریج ازدحام به حدی رسید که مجبور به توقف کامل شدیم که این فشار زیادی به ما وارد می کرد. گروه ده نفره ما وسط جمعیت بود به طوری که حجاجی که درصفوف اولیه بودند قصد بازگشت به عقب وحجاج تازه وارد به خیابان نیز با فشار قصد پیشروی داشتند و ما که وسط مانده بودیم در حال پرس شدن بودیم.

در این حین عده ای برای خلاصی از فشار جمعیت خود را به نرده های کنارخیابان که محافظ چادر حجاج بود رساندند و این وضع را بدتر کرد چون عده ای افتادند و باعث زمین خوردن دیگران شدند. من درآن لحظات بی اختیار بودم و به سمت نرده ها هل داده می شدم، فقط به لطف خدا توانستم دستم را به میله ها بگیرم و نگذارم سرم زیرجمعیت برود، در آن لحظه تا کمرم جنازه بالا آمده بود. من در آن لحظات تا جایی که هوشیاری ام اجازه داد، دیدم که دوستان قاری ما دستشان را به هم داده اند و به محض این که یکی از آنها زمین می خورد او را بالا می کشند، اما دوستان گروه تواشیح را دیگر ندیدم. خودم هم در شرایطی بودم که مرگ را می دیدم و زیر لب اشهدم را می گفتم و استغفار می کردم، با این حال برای چند لحظه فضایی باز شد و فشار از رویم کم شد و توانستم از نرده ها بالا بروم و خودم را به چادر حجاج ترکیه برسانم. در آن لحظات هول آور به یاد آیات قرآن افتادم که روز قیامت را تصویر می کند، روزی که در آن مادر از بچه خود فرار می کند و کسی به کسی اهمیت نمی دهد. من در آن لحظات می دیدم که همه به فکر نجات جان خود هستند و همه برای فرار از مرگ تلاش می کنند. صحنه های مربوط به آن فاجعه از جلوی چشمم محو نمی شود، من می دیدم که پیرزن ها و پیرمردها زیر دست و پا له می شوند و در چند قدمی ام اشهدشان را می گویند و نفس آخر را می کشند. اما دردناک تر از این بی خبری ما از دوستان گروه تواشیح است، متاسفانه هنوز اجساد آنها شناسایی نشده و اگر هنوز سرپا مانده ایم برای این است که باور نکرده ایم دوستان نزدیک تر از برادر ما مرده باشند.

نظر شما